خبرنگاران میدانستند صدام خیلی هم بیراه نگفته است. حال و روز ایران را بارها خودشان گزارش داده بودند: «ارتششان به هم ریخته، ژنرالها و تیمسارهایشان فراری شدهاند، افسران ارشد را بازنشسته کردهاند و سربازان برای اینکه زیر پرچم شاهنشاهی خدمت نکنند، از پادگانها گریختهاند.»
گرفتن ایران برای عراقی که بیشتر کشورهای دنیا پشت سرش بودند، ارتشش را تعلیم داده بودند، نقشه جنگش را کشیده بودند و میلیونها دلار کمک مالی برایش فرستاده بودند، کاری نداشت.
بله، تمام محاسبات صدام درست بود؛ ایران را ظرف یک هفته میگرفت. اما صدام یک چیز را دست کم گرفته بود: ما را؛ همان غیرنظامیان آموزشندیده را. فراموش کرده بود ما با همین مشتها و همین دستهای خالی، ظلم را از خاکمان بیرون راندهایم.
فراموش کرده بود آنچه برنده یک جنگ را تعیین میکند، تعداد نفرات و تجهیزات و... نیست، بلکه انگیزه شرکتکنندگان در آن است و ما بزرگترین انگیزه دنیا را داشتیم؛ دفاع از مملکت اسلامی نوپایمان.
از بچههای مقاومت خرمشهر به اندازه انگشتان دست باقی مانده است و سردار نورانی یکی از آنهاست، کسی که دوشادوش شهید جهانآرا در کوچهپسکوچههای خرمشهر با عراقیها رو به رو شده است.
میدانستیم اما...
«میدانستیم همین روزها خرمشهر را میزنند. از قریبالوقوع بودن جنگ باخبر بودیم. اصلا جنگ به طور غیررسمی شروع شده بود و ما در نقاط مرزی، مشغول دفاع بودیم. با همه اینها خرمشهر به عنوان شهر مرزی آن هم در این شرایط خطرناک از تجهیزات جنگی خالی بود. انگار دستهایی در کار بود تا از ما و مردم خرمشهر حمایت نشود. بنیصدر رئیس ارتش، تهدیدها را جدی نمیگرفت و برایمان نیرو نمیفرستاد. این شد که موقع حمله، اسلحه نداشتیم. »
مردم عادی اما هنوز از وقوع چنین جنگی بیاطلاع بودند. آنها مثل همیشه از خانه بیرون میآمدند و به خرید و مهمانی و سر کار میرفتند. همسر سردار نورانی هم جزو همین دسته بود.
دوران مجردیاش را در یکی از خانههای خرمشهر کنار پدر و خواهر و برادر و زنبرادر پا به ماهش میگذراند: «بعد از انقلاب، مرتب در خرمشهر درگیری بود. ضدانقلابها و تجزیهطلبان دست از سرمان بر نمیداشتند. از این رو، به شنیدن گاهگاه صدای شلیک و درگیری خیابانی عادت داشتیم اما جنگی به این وسعت را پیشبینی نمیکردیم. دورادور زمزمههایی به گوشمان میرسید که ممکن است خرمشهر را بزنند ولی به روی خودمان نمیآوردیم و به زندگی عادیمان ادامه میدادیم.»
مثل یک کابوس دهشتناک
حرفهایی پراکنده از گوشه و کنار به گوش شهر رسیده بود. خبرها زیاد هم امیدوارکننده نبودند تا روز 31شهریور.
«نشسته بودم در اتاقم و داشتم کتاب میخواندم. قبل از ظهر بود. مادرم در آشپزخانه غذا میپخت و زنبرادرم کمکش میکرد. برادرم طبق معمول آن روزها در خانه نبود چون از بچههای سپاه خرمشهر بود. کمتر میتوانستیم ببینیمش.ناگهان صدای انفجار مهیبی در فضا پیچید. همه شیشهها خرد شدند و بر زمین ریختند.
فهمیدم که بالاخره آن اتفاق افتاد؛ خرمشهر را زدند. بهسرعت از اتاق خارج شدم. به سمت پدرم دویدم و دست او را گرفتم. مادر و زنبرادرم هم از آشپزخانه بیرون دویدند. با هم به امنترین جای خانه که به ذهنمان میرسید رفتیم و منتظر شدیم تا اوضاع کمی آرام شود».
البته آنها ناچار شدند 2روز در همان کنج امن خانه به انتظار بهتر شدن اوضاع بنشینند؛ برق و آب قطع شده بود. بیشتر مردم در خانههایشان حبس شده بودند. خیلیها هنوز نمیتوانستند اوضاع را هضم کنند. هنوز جنگ را باور نمیکردند. مواد غذایی در خانهها ته کشیده بود و کسی نمیتوانست برای تهیه آنها از خانه خارج شود.
سردار نورانی اما در این شرایط در کوچههای خرمشهر بود و اوضاع را از نزدیک نظاره میکرد: «مردم نمیدانستند به کجا بگریزند. چون هیچ جایی امن نبود؛ آتش توپخانه دشمن بیهوا بر سرشان میریخت و خانههایشان را ویران میکرد. نمیدانستند از کدام سمت، هدف قرار میگیرند تا از آن بگریزند.
آنهایی که در خیابان غافلگیر شده بودند، سلاخی شده بودند و حالا زنها و بچهها از ترس هدف قرار گرفتن خانهها به خیابانها میدویدند. مادری طفل شیرخواره خود را در آغوش گرفته بود و ضجهزنان میگفت کودکش در حال شیر خوردن هدف قرار گرفته. مادر دیگری، کودکش را در آغوش گرفته بود و سر و پا برهنه در خیابان میدوید و التماسکنان میخواست بچهاش را به درمانگاه برسانند و نجات دهند، غافل از اینکه که کودک پیشتر از اینها مرده بود.
پیش روی خودم ترکشی به گردن پیرمرد دوچرخهسواری اصابت کرد وسرش را از گردن جدا کرد.شهر مملو از اجساد بود و هیچکس نبود تا پیکر شهدا را در گورستان شهر به خاک بسپارد.
سگهای ولگرد به اجساد حمله میکردند و وضع را از آنچه که بود، دهشتبارتر میکردند. تعدادی از پیرمردان و پیرزنان برای به خاکسپاری شهدا داوطلب شدند که اینها نیز با خمپاره دشمن یا دیدن اجساد عزیزانشان لابهلای جنازهها از پا میافتادند. حملات روزهای اول آنقدر شدید بود که بیشتر مردم قبل از اینکه بفهمند چه اتفاقی برایشان افتاده، جان دادند. مردم به خواب هم چنین صحنههایی را نمیدیدند.»
شهر روی پای مردان
بعد از دو سه روز حمله بیامان، مردم کمکم خودشان را پیدا کردند و به این فکر افتادند که حالا چه باید کرد. شهرشان را دوست داشتند و دلشان نمیآمد آن را تنها بگذارند. اما از طرفی، نمیدانستند چه آیندهای پیش رویشان است تا اینکه عاقبت بیشتر خانوادهها تصمیمشان را گرفتند؛ «بالاخره برادرم آمد با یک ماشین وانت.گفت هر طور شده شهر را ترک کنید. گفتیم ما نمیرویم. ما همین جا به دنیا آمدهایم، همین جا بزرگ شدهایم و همین جا هم میمیریم.
پدرم گفت مرا با یک لیوان آب و یک تکه نان خشک بگذارید و بروید. من شهرم را ترک نمیکنم. اما برادرم چیزی گفت که همه ناچار به اطاعت شدند.گفت تا چند روز دیگر عراقیها به شهر میرسند و ناموس ما اینجا در خطر است. زنان و کودکان باید به خاطر مصون ماندن از تعرض از شهر خارج شوند. این شد که ما وسایلمان را جمع کردیم و پشت وانت نشستیم و زیر آتش سنگین توپ و خمپاره دشمن، از شهر خارج شدیم».
بله، مردم شهر تصمیمشان را گرفتند: «هر کس توانایی جنگیدن دارد بماند و بقیه بروند». با این حال، باز هم تعدادی از زنها و بچهها ماندند . خیلیهاشان به اسارت عراقیها درآمدند و خیلیهاشان هم شهید شدند.
پشت دروازههای شهر
سردار نورانی و همرزمانش 10 روز با دستهای خالی پشت دروازههای شهر مقاومت کردند و اجازه ندادند ارتش چند هزار نفری عراق وارد خرمشهر شود: «چارهای نداشتیم جز اینکه به مردم عادی شهر سلاح بدهیم. در اسلحهخانه سپاه را باز کردیم و اسلحه ناچیز موجود را بین مردم تقسیم کردیم.
آن موقع ما حدود 40نفر بودیم که از این 40 نفر 20-10 نفرمان آموزشهای نظامی دیده بودند و توانستیم عراقیها را 10روز بیرون دروازههای شهر معطل کنیم. هر چه میگذشت از تعداد ما کم میشد و بر نفرات آنها افزوده. هر چه فریاد میزدیم که برای ما نیرو بفرستید، ما داریم شهر را از دست میدهیم، میگفتند توپخانه قوچان در راه است؛ کمکم به داخل شهر عقبنشینی کردیم ».
هر خانه، سنگر، هر کوچه، میدان
«تلفات بالا بود. عراقیها وارد شهر شده بودند و کوچه به کوچه جلو میآمدند. با این حال، توانستیم تعداد زیادی از آنها را از پا درآوریم. آنها به کوچه و پس کوچههای شهر آشنایی نداشتند و به راحتی در کمینهای بچهها از پا میافتادند. اما اوضاع بر ما نیز تنگتر میشد.
فرماندهمان جهانآرا را از دست داده بودیم و دوستانمان یکی یکی پر میکشیدند. غیر از گروه اندکی از تکاوران نیروی دریایی که به یاریمان آمده بودند و دانشجویان دانشکده افسری، دیگر از کمک خبری نبود. آب و غذا در شهر به اتمام رسیده بود و ناچار بودیم از آب آلوده رودخانه یا سیفون توالتها بنوشیم.
امکانات بهداشتی صفر بود. در همین اثنا من مجروح شدم؛ ترکش چشم راستم را کاملا تخلیه کرد و چشم چپم هم مورد اصابت قرار گرفت. از ناحیه کتف هم آسیب دیدم.به هر زحمتی که بود من را از شهر خارج کردند و برای درمان به آبادان و از آنجا به تهران بردند. در همین گیر و دار، خرمشهر تسلیم شد و 575روز دست عراقیها ماند.»